دختری دلش شکست...
رفت و هر چه پنجره رو به نور بود
بست...
رفت و هر چه داشت
یعنی آن دل شکســ ـــته را
توی کیسه زباله ریخت...
و پشت در گذاشت...
صبح روز بعد
رفتگر،لای خاک روبه ها
یک دل شکسته دید...!
ناگهـــــــان توی سینه اش
پرنده ای تپید...
چیزی از کنار چشم های خسته اش
قطره قطره بی صــ ــــدا چکید
رفتگر برای کفتر دلش
آب و دانه برد
سال هاست
توی این محله..،
با طلوع آفتاب
پشت هر دری
یک گل شقایق است...
چون که مرد رفتگر..،
سال هاست که عاشــ ــ ــق است...
6 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/03/13 - 23:35